خاطرات خودنوشت| قول داده بود که گریه نکند!
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران؛ «شهید علی پیرونظر» یادگار اسرافیل، سوم بهمن ماه سال 1343 در تهران چشم به جهان گشود. دانشجوی مرکز تربیت معلم دارالفنون تهران بود. ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. او در دوران دفاع مقدس در ماهوت با مسئولیت تیربارچی، بیست و هشتم دی ماه سال 1366 به شهادت رسید و پیکرش در گلزار شهدای ساوه به خاک سپرده شد.
بیشتر بخوانید: خاطرات خودنوشت| لحظهِ اعزام به جبهه
خاطرات خودنوشت| خداحافظی با همسر
خاطرات خودنوشت| خیابان طالقانی و دانشجویان
خاطرات خودنوشت| گردان زهیر، همیشه پیروز
خاطرات خودنوشت| حال عجیب دعا خواندن در جبهه
خاطرات خودنوشت| خادمی امام حسین(ع) در جبهه
خاطرات خودنوشت| مسابقه فوتبال گُل کوچک
خاطرات خودنوشت| نماز صبح به جماعت
خاطرات خودنوشت شهید علی پیرونظر از لحظات حضور در جبهه را در ادامه میخوانید:
جمعه ۶۶/۸/۱۵
ساعت ۵/۵از خواب بیدار شدم و نمازم را خواندم. جمعه بود و صبحگاه نداشتیم بعد از صبحانه مشغول گوش دادن به رادیو شدم. عدهای مسابقه فوتبال داشتند، عدهای هم جدول حل میکردند. ساعت ۱۰ رفتیم چادر بعثت پیش دوستم و جویای حالم شد وبعد حسابی ازمن پذیرایی کزد آقای بهاری هم تعدادی جمله گفتند و من نوشتم بعد کمی صحبت کردیم و بعد آمدم برای نماز و ناهار. عصر با دوستم رفتیم برای دیدن فیلم سینمایی. نماز را با جماعت خواندیم. شام: تخم مرغ و سیب زمینی داشتیم. بعد از شام مشغول صحبت شدین و هر کسی از هر جا و محلی خاطرهای تعریف میکرد. حمید هاشمی از جنگ و من هم با مفاتیح مشغول شدم. بعد مقداری قرآن خواندم و خوابیدم.
شنبه ۶۶/۸/۱۶
صبح بعد از نماز ساک از علی دهقان گرفتم با جمع آوری لوازم به حمام رفتم بارانی که از دیروز شروع شده بود همچنان ادامه داشت و همه جا گلی بود و نمیشد راه رفت. به هر زحمتی بود خودم را به حمام رساندم بعد از استحمام به چادر برگشتم. با همان مشکلاتی که رفته بودم. ساعت ۸ صبح بود قصد دارم اگر هوا خوب شود به شهر بروم و تلفنی به شاهده بزنم چون دلم خیلی خیلی برایش تنگ شده و دلواپس او هستم.
ساعت ۹ اعلام کردند که فیلم مانور مرداب که قبل از عملیات والفجر ۵ انجام شده پخش میشود که فیلم تمام گردان زهیر است که حدود ۱۰۰نفر آنها شهید شدهاند مخصوصاً فرمانده قبلی گردان داود حیدری و بقیه بچهها که پسر خاله تورج هم جز شهداست. همه خوشحال رفتیم حسینیه. بعد از نیم ساعت گفتم ویدئو خراب است. داود و علی گفتن ما میرویم شهر من گفتم من هم میآیم. داود برگه گرفت سه نفری رفتیم چون مریض بودم و حال خوبی نداشتم و سرمای شدیدی خورده بودم و سر و کمرم درد میکرد باران هم همچنان میبارید یک تویوتا آمد سوار شدیم و میدان آزادی سنندج پیاده شدیم بعد رفتم برای علی دهقان یک قلم و یک دفتر خریدم.
علی و داود رفتند سراغ ساعت سازی من هم آمدم مخابرات پول خورد هم نبود به زحمت پیدا کردم بعد از آن در صف ایستادم بعد از چند مرتبه گرفتن شماره تماس حاصل شد خانم کاظمی گوشی را برداشت و بعد به شاهده داد خیلی خوشحال شدم با شنیدن صدای مهربان و صمیمیاش ولی صدایش کمی گرفته بود کمی صحبت کردیم و قولش را به او گوشزد کردم گفت؛ نمیشود صد در صد رعایت کرد (قول داده بود گریه نکند) بعد قطع کردم آمدم سراغ ساعتی برای شاهده بخرم، هر چه حساب کردم جور در نیامد بعد بچهها آمدند باران همچنان میبارید.
ساعت ۳ رسیدیم پادگان. بچهها ناهار خورده بودند و برای ما نگه نداشته بودند بعد از کمی خندیدن داود مثل بچههای کوچک گریه میکرد و پا میکوبید. چند آدرس عوضی به او دادند او هم رفت دید خبری نیست بعد چندی از تدارکات گردان غذا گفتند و سه نفری خوردیم. بعد بچهها کمی شوخی کردند کشتی گرفتند بعد با حمید فرد آزاد به بهداری رفتیم چون هر دو به شدت مریض بودیم.
بعد از گرفتن مقداری دارو به چادر آمدیم بعد از کمی صحبت درباره حماسهها و عملیاتها، نماز خواندیم. دوستم آمد سراغم تا حالم را بپرسد او هم کمی صحبت کرد و جریان جشن پتو و غیره را برایش توضیح دادم. بعد ظرفها راجمع کردیم و شستیم و وضو گرفتم و آماده خوابیدن شدم. پتوها را پهن کردیم کمی قران خواندم ساعت ۱۱/۵ من و علی دهقان رفتیم کانکس تدارکات و یک کدو حلوایی آوردیم و شستیم و علی سالاروند هم خورد کرد توی قابلمه گذاشت و بعد خوابیدیم.
ادامه دارد...